سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سکـوتـــ شبـانـه"

وقتی که دلت گرفت وقتی که دلتنگ شدی  وقتی دیدی هیچ کس نیست که باورت کنه

وقتی فهمیدی کسی نیست که به حرفا ودرد دلات گوش بده برو کنار پنجره

پنجره رو باز کن یه نگاه به اسمون بنداز

 فرقی نداره اسمون ابرای باشه یا صاف فقط بهش نگاه کن

 ناخوداگاه احساس ارامش وجودت رو فرا میگیره

 روحت به پرواز در میاد 

تااون بالا بالاها  تااوج ابرا کنار مهربونی که هر چقدر پیشش بمونی راضی نیستی که ازش دل بکنی

یه لحظه چشات رو ببند اروم هوای تازه رو تو ریه هات وارد کن

بذار احساس کنی که دفعه اولته که داری اینقدر خوب نفس می کشی

 وقتی اروم شدی وفهمیدی که تنها نیستی چون یکی هست که همیشه با توه

اگه اشکات جاری میشن بی خیا ل بذار ببارن

اون موقع است که به ارامش واقعی رسیدی


نوشته شده در سه شنبه 91/2/19ساعت 9:47 عصر توسط "ســاره" نظرات ( ) |

در دست های زرد پاییز

انگار باران بود و چشمهای من

وقتی که چشمم گریه می خواست

اما نگاهم دل خوش بود به دیدارت

من بی محابا می دویدم

از سایه ی شب می پریدم

خط می کشیدم روی دیوار

تاریخ و ساعت، روز دیدار

یکشنبه ی پاییزی و زرد

یاد آور تنهایی و درد

ساعت که می چرخید و می گفت

او رفت و دیگر تو را یاد هم نمی کند

گفتم که از عشقش دست نکشم

دلم هوای دیدارمی کند هر لحظه

این گونه دلم قصه را آغاز می کند باز

وچشمان می رقصد با سوز این ساز


رحمی ندارد باد پاییز

من ، تو ،نگاهی سوی جالیز

باران که شست از روی دیوار

تاریخ و ساعت، روز دیدار


نوشته شده در سه شنبه 91/2/12ساعت 11:3 عصر توسط "ســاره" نظرات ( ) |

از کنار نیمکت خاطره ها میگذرم

سکوت می نوازد

و درخت شاهد باران عشقم

با ترانه باد می خواند

دستم گم کرده راهش را

بی جهت در جیبم می خزد

پاهایم سنگین اند

بار غمی به دوش دارم

با هر گامم

زیر پاهایم صدای خش خش رنج پاییز را میشنوم

و اشک هایم را پشت سر می گذارم

در بدنم جریان دارد حضورش

اما با چشمم چیزی جز فاصله نیست

با خودم می گویم

به کجا می روم

آن چه اینجا می جویم چیست؟

در فکر هستم

من و او اینجا و ناگهان

با هق هقم دیگر نواختنی نیست

هوا سرد است تنها میگریم

به یاد شبی که با او خندیدم

آه من در کنار او و حضورش

عاشقانه زیر باران رقصیدم

و عطر نابش را بوییدم

خندیدم...

از غم چشمهایش رنجیدم...

همه را پوستم گواه می دهد...

عاشقانه،بی ترس،بی لرز

زیر بوسه های آسمان

دست هایم را گرفت

محو گرمای وجودش بودم که

در دلم عشقی جاویدان را نوشت

جلوی این نیمکت

به درخت شاهد چشم می دوزم

تنهایم  اما امروز...

تکرار میکنم بودنش را

و از نبودنش این جا تنها می سوزم

باد سردی می وزد

دست هایم گم می شوند در جیبم

تنها به تنهایش و تنهاییم می اندیشم

چشم های خیسم را می بندم


نوشته شده در جمعه 91/2/8ساعت 10:14 عصر توسط "ســاره" نظرات ( ) |

مرده شور آن چشمانت را ببرند

که از این همه آبی دریا

فقط لکه های نفتش را پذیرا شده است...

مرده شور آن نگاه هایت را ببرند

که از این همه شوری دریا

تنها نگاه معصومانه پرندگان را بر خویش گرفته است

آخ که من پشت پلک هایت چقدر منتظر میماندم

تا باز لحظه ایی در نگاهت بنشینم

من در پی نگاه تو میدویدم و تو از من دریغ میکردی

مرده شور خجالت نگاهت را ببرند

که من محو نگاهت می شدم

بی اختیار ،با تمام وجود

مرده شور آن همه ناز که از طبعت به ارث برده ایی انگار

برای دل من تصویری زیبا تر از خنده های شکلاتی تو نبود

رنگ زیبای ساحل در وجودت پیداست

کاش در سکوت بین ما لرزشی میشد

کاش فاصله نگاه مان به بازدم نفس هایمان میرسید

به جایی به نزدیکترین جای این گره

مرده شور خودت را ببرند

با این که می دانی دلم برایت تنگ می شود...

با این که می دانی دوستت دارم...


نوشته شده در جمعه 91/2/8ساعت 1:37 صبح توسط "ســاره" نظرات ( ) |

هیچ کس با من نگفت از پنجره

دست هایم را به مهمانی نبرد

یک ستاره بر نگاه من ندوخت

آسمانم رنگ ایوانش نشد


من گذشتم از تمام قیل و قال

از هیاهو ، از هجوم ایینه

این همه دیوار در اطراف من

این منم ، این آشنای ثانیه


این منم ، این آخرین تصویر عشق

که چنین گم می شوم در یاد تو

پنجره ها را به رویم باز کن

تا شود مهمان من فریاد تو


این منم ، این از نفس افتاده ای

که گذشتم از تو و از عشق تو

می روم تا سر کنم من بعد ازاین

با غم ویرانگر این هجر تو


می روم اما بدستم یک خزان

تا بتازم بر درخت جان خود

می روم اما بدان ای عشق من

جان دهم من بر سر پیمان خود


این منم ، این آخرین ابر بهار

تا بگریم بر مزار قلب خویش

باورم هرگز نمی شد نازنین

پاگذارم یک شبی بر قبر خویش


این مزار تنگ را از من بگیر

یا برایم شاخه ای گل هدیه کن

تا دوباره جان بگیرم در سکوت

یک شبی بر روی قبرم گریه کن


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/7ساعت 10:23 عصر توسط "ســاره" نظرات ( ) |

من به تو خیره شدم

من به تو مات دوختم

من که از نگاهت در میان تنهاییم سوختم

از طپش تنهایی سکوتم بر تو خیره شدم

آن زمان که تو را از بر خواندم

در ذهنت تیره شدم

به شکل خاکستری شعرهایم در نگاهت کیش شدم

در نفسهایت گم شدم

من که در هر ثانیه با تو ثبت شدم

کنون در بادم

مثل شعله ای در باد بی یادم

من تو را از بر می خوانم

و در شعرم تو را یاس می نامم

در نگاهت ردپایی از عشق درک کردم

در گرمای آغوشت لذت یکی شدن را لمس کردم

در حضور دردم حضورت را حس کردم

همین لحظه بود که حرف دلم را از تو سرشار کردم

در لبخند تو امید به زندگی طلوع کرد

همانند آفتابی در تاریکی و بغض سرد

چه کودکانه دستانت را فشردم

و چه زود باورم را به تو سپردم

چه پیمان قشنگی است وقتی دل ها اصل اند نه فکر منطق بشری

من گویا در رویاها هستم

اما بگذار که عمرم اینگونه شود سپری

افسوس زمان در گذر است

لحظه ای رسیده است

از نوع حقیقت تلخ بیداری

از نوع جدایی اجباری

از نوع حسرت ها

فرصتی ازفاصله ها

زمانی به شکل خاطره ها

به دیروز خیره می شوی

تکرارش می کنی

این تکرار ترس از فرداهاست

ترس از خاطره هاست

این فاصله قدرت شکستن عهد ما را ندارد

حال بگو به آسمان و ستارگان

بگو به فال گیر تا می تواند در فال ما جدایی بکارد

بگو تا می تواند بین ما فاصله ببارد

اما این دوری طاقت شکستن عهد ما را ندارد

دیروز را از بر کن

امروز را لمسم کن

که فردایی اگر ببینم در کنار توست

که فرداها همه در یاد و نگاه توست


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/7ساعت 9:47 عصر توسط "ســاره" نظرات ( ) |

مینویسم بدون تو...

بدون حضور تو...

با دلی تنها...

با هزار آه...

با نگاهی بغض آلود به این فاصله...

به این شب ها به این کاغذ های باطله...

کاغذ هایی برای کشیدن لطافت نگات...

برای بیان مخمل رنگ چشمات...

بدون تو...

این واژه دلتنگی چه معنای دلگیری دارد...

چه وسعتی...چه رنگ شبگیری دارد...

بدون تو...

سوگی دارد فضای اتاقم...

و از با تو بودن خیال میبافم...

اشک تمدید می شود در نگاهم...

بدون تو آه بدون تو...

حسرت چه جولانی میدهد برای لحظه دیدار...

جسمم چگونه میجوشد  در این سوی دیوار...

مثل یک بیمار...

گذر کند این زمان طعنه تلخی است انگار...

بدون تو  قصه نیست...

حال امشب و هر شب من است...

بدون تو...

لحظه های با تو بدون مثل نام قشنگ تو...

پرستو وار از خاطره آرامشم کوچ میکند...

بدون تو آه که زمان با من انگار گل یا پوچ میکند...

بدون تو حال من اما...

پشت یک واژه آه...

من تا همیشه تنها...

ساده و کودکانه گریه میکنم...


نوشته شده در پنج شنبه 91/2/7ساعت 9:45 عصر توسط "ســاره" نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8      

Design By : Pichak