هیچ کس با من نگفت از پنجره
دست هایم را به مهمانی نبرد
یک ستاره بر نگاه من ندوخت
آسمانم رنگ ایوانش نشد
من گذشتم از تمام قیل و قالاز هیاهو ، از هجوم ایینه
این همه دیوار در اطراف من
این منم ، این آشنای ثانیه
این منم ، این آخرین تصویر عشقکه چنین گم می شوم در یاد تو
پنجره ها را به رویم باز کن
تا شود مهمان من فریاد تو
این منم ، این از نفس افتاده ایکه گذشتم از تو و از عشق تو
می روم تا سر کنم من بعد ازاین
با غم ویرانگر این هجر تو
می روم اما بدستم یک خزانتا بتازم بر درخت جان خود
می روم اما بدان ای عشق من
جان دهم من بر سر پیمان خود
این منم ، این آخرین ابر بهارتا بگریم بر مزار قلب خویش
باورم هرگز نمی شد نازنین
پاگذارم یک شبی بر قبر خویش
این مزار تنگ را از من بگیریا برایم شاخه ای گل هدیه کن
تا دوباره جان بگیرم در سکوت
یک شبی بر روی قبرم گریه کن
من به تو خیره شدم
من به تو مات دوختم
من که از نگاهت در میان تنهاییم سوختم
از طپش تنهایی سکوتم بر تو خیره شدم
آن زمان که تو را از بر خواندم
در ذهنت تیره شدم
به شکل خاکستری شعرهایم در نگاهت کیش شدم
در نفسهایت گم شدم
من که در هر ثانیه با تو ثبت شدم
کنون در بادم
مثل شعله ای در باد بی یادم
من تو را از بر می خوانم
و در شعرم تو را یاس می نامم
در نگاهت ردپایی از عشق درک کردم
در گرمای آغوشت لذت یکی شدن را لمس کردم
در حضور دردم حضورت را حس کردم
همین لحظه بود که حرف دلم را از تو سرشار کردم
در لبخند تو امید به زندگی طلوع کرد
همانند آفتابی در تاریکی و بغض سرد
چه کودکانه دستانت را فشردم
و چه زود باورم را به تو سپردم
چه پیمان قشنگی است وقتی دل ها اصل اند نه فکر منطق بشری
من گویا در رویاها هستم
اما بگذار که عمرم اینگونه شود سپری
افسوس زمان در گذر است
لحظه ای رسیده است
از نوع حقیقت تلخ بیداری
از نوع جدایی اجباری
از نوع حسرت ها
فرصتی ازفاصله ها
زمانی به شکل خاطره ها
به دیروز خیره می شوی
تکرارش می کنی
این تکرار ترس از فرداهاست
ترس از خاطره هاست
این فاصله قدرت شکستن عهد ما را ندارد
حال بگو به آسمان و ستارگان
بگو به فال گیر تا می تواند در فال ما جدایی بکارد
بگو تا می تواند بین ما فاصله ببارد
اما این دوری طاقت شکستن عهد ما را ندارد
دیروز را از بر کن
امروز را لمسم کن
که فردایی اگر ببینم در کنار توست
که فرداها همه در یاد و نگاه توست
مینویسم بدون تو...
بدون حضور تو...
با دلی تنها...
با هزار آه...
با نگاهی بغض آلود به این فاصله...
به این شب ها به این کاغذ های باطله...
کاغذ هایی برای کشیدن لطافت نگات...
برای بیان مخمل رنگ چشمات...
بدون تو...
این واژه دلتنگی چه معنای دلگیری دارد...
چه وسعتی...چه رنگ شبگیری دارد...
بدون تو...
سوگی دارد فضای اتاقم...
و از با تو بودن خیال میبافم...
اشک تمدید می شود در نگاهم...
بدون تو آه بدون تو...
حسرت چه جولانی میدهد برای لحظه دیدار...
جسمم چگونه میجوشد در این سوی دیوار...
مثل یک بیمار...
گذر کند این زمان طعنه تلخی است انگار...
بدون تو قصه نیست...
حال امشب و هر شب من است...
بدون تو...
لحظه های با تو بدون مثل نام قشنگ تو...
پرستو وار از خاطره آرامشم کوچ میکند...
بدون تو آه که زمان با من انگار گل یا پوچ میکند...
بدون تو حال من اما...
پشت یک واژه آه...
من تا همیشه تنها...
ساده و کودکانه گریه میکنم...
Design By : Pichak |